آويزان از لاشه ي ماهواره
از اين بالا مي بينمتان كارهايتان پاكي و ناپاكي تان .ببين آن يكي بالاي برج ايفل تو رستوران غذاي چند صد دلاري مي خورد آن يكي كوچ نشين است و خمير را دور سنگ داغ شده گلوله مي كند و آن را داخل آتش مي گذارد . آن يكي چوپان است و شير گوسفندانش را با نان و نمك مي خورد آن يكي كه نان دلمه شده مي خورد پابرهنه كيلومتر ها روي رود خانه نمك راه مي رود . از درياچه نمك با تبر نمك مي كند و مي فروشد به شما. تا بخوريد و آن يكي بخرد و به گوسفندانش بدهدچون زمين آنها كلسيم كمي دارد و آن يكي كنار ميز نهارخوري دراز بو قلمون شكم پر مي خورد اين است عدالت شما و اين كاري كه با من كرده ايد من الان دست و پا بسته از لاشه ماهواره اي به طرف زمين آويزانم چرا ؟ چون در دادگاه نظامي جنايت كار جنگي شناخته شدم من شايد تا الان هزاران نفر را به تير بار بسته ام ولي اين بار به خاطر تك تيري كه توي مغز آن احمق در کردم به اين وضع دچار شده ام جنگ بود جنگ بر سر شهر زيبا. دو كشور هر كدام ادعا مي كردند كه شهر زيبا جزو خاكشان است اين شهر طي بيست سال و بيشتر و توسط هزاران معمار و هنرمند تردست و ماهر ساخته شده بود در گيري دو كشور به كشمكش جهاني تبديل شد جنگ بالا گرفت شهر زيبا ويران شد به خاكستر كشيده شد برج هاي فرو ريخته نازيبا ديوارهاي نيمه خراب تيره رنگ يك وجب خاكستر روي زمين .آتش و دود جابه جا در خيابانها ديده مي شد شيشه هاي شكسته ماشينهاي منفجر شده و وارونه شده . پيامد بيست دقيقه فقط بيست دقيقه جنگ بود آه كه ساختن چقدر سخت است و ويران كردن چقدر آسان . چرا بايد افسار دو تانك خشن و ويرانگر را به دست دو احمق داد جنگ بس است من يكي از سربازان دو گروه جنگ بودم باز ياد آن پسر لاغر سياه افتادم كه زير نور شديد خورشيد در دماي بالاي چهل درجه سلسيوس وسيله اي به شكل تبر را به درياچه مي كوبد و از اين مادر شوربخت لقمه اي نان طلب مي كند و كيلومتر ها نمك را به دوش مي كشد و آن را در آبادي مي فروشد تا لقمه ناني گيرد بياورد وكيلو تن ساعتها فاصله است بين زندگي آن بچه سياه با آن بچه تپل مپل اروپايي كه هيچ چيز در زندگي اش كم ندارد آب خنك داخل يخچال است شير هم همينطور كره و مربا و عسل و نان خوشمزه تر از نان خشك و سفت آن بچه سياه. پنكه و كولر دارد كه گرماي سی درجه آزارش ندهد آنوقت خدا چشم به ما دوخته شايد قدر انسان را بدانيم و به همديگر كمك كنيم نه از روي ترحم بلكه ازروي نياز. ابر و باد و باران اروپاي سر سبز مال چه كسي است آره من خلبان هليكوپتر جنگي بودم بخشي از ويراني ها را من كردم من قاتل شايد هزاران نفر هستم چون حتي فرصت خالي كردن شهر هم به مردم داده نشد با بمبهاي خوشه اي فرا بنفش ايكس و حتي گاما ميليونها انسان را به خاك و خون كشيديم نوشتن عدد راحت است اما از دست دادن عزيزان خيلي دردناك است چون خانواده ام دختر كوچك و همسرم هم در اين شهر زندگي مي كردند من دنبالشان نمي گشتم چون كه امكان زنده ماندنشان نبود اگر هم زنده بودند شرح وظايفم به من اين اجازه را نمي داد يونيفورم به تن مال ارتش بودم و فرمانبردار فرمانده ام. بعد از ويران شدن شهر بهانه اي براي جنگ نبود .آتش بس. نيرو هاي نظامي مأمور گشتن دنبال زنده ها و زخمي هاي جنگ شدند از آسمان خاكستر مي باريد غبار غليظي تمام شهر را فرا گرفته بود . زيرتن ها آوار و كيلومتر ها آتش و درياها اشعه و گاز كشنده چه كسي مي توانست زنده بماند . هليكوپتر مرگ تبديل به هليكوپتر نجات شد در ميان برج هاي ويران حركت مي كردم قصد كردم سري به خانه ام بزنم در راه يك نفر به چشمم خورد با دوربين نگاهش كردم مردي بود كه زيپ شلوارش باز بود و كمربندش آويزان بود و پاندول ميزد مرد يك كليد در دست داشت و آن را به هر قفلي امتحان چون اين كار جزو حقوق شهروندي بود نمي توانستم مانع او بشوم مرد به طور بيمار گونه اي كليد را در سوراخي فرو مي كرد و در مي آورد . در خيابان كليد را به قفل همه در ها انداخت به بازار هم رفت مركز كنترل هوايي : پرنده 145 همه هليكوپتر ها به آشيانه برگشتند تو چرا بر نمي گردي – مركز اين جا يك نفر زنده است – نياز به كمك امدادي داره – نه – سوارش كن به آشيانه برگرد – مركز يه مشكلي هست – وضعيت اضطراريه سريعتر مشكلو حل كن برگرد مرد پاهايش را داخل خاكستر فرو مي برد خاكستر به هوا بلند مي شد او به طور بدي راه مي رفت انگار چيزي بين پاهايش قرار گرفته باشد مركز كنترل : پرنده 145 اعلام وضعيت كن – من هنوز تو شهرم دنبال يك نفر كه زنده مونده مي رم – موفق باشي – سه ساعت بيشتر به رسيدن گدازه ها نمونده – چه گدازه اي ؟ بعد از جنگ فهميديم كه يك بمب كوچك هسته اي به دهانه گسلي برخورد كرده بود گسل جابه جا شده آتشفشاني شكل گرفته بود مرد كليدش را با همه قفل ها امتحان مي كرد انگار نه انگار اصلاً سيري ناپذير بود به همان طرفي كه من مي خواستم رفت به طرف بلوك آلاله ساختمان ويلايي يك طبقه شماره چهارده يعني منزل خلبان . خانه ام ويران شده بود . سقفش روي دختركوچولوي نازنينم پايين آمده بود همسرم توي حياط بود كه آن زلزله مهيب آتشفشان اتفاق افتاد . بخشی از ديوار رويش خراب شده بود و زخمي شده بود و زير آوار مانده بود و يك كمك امدادي ساده مي توانست جان او را نجات دهد مرد به آنجا رسيد هر چند ديواري نبود در را با كليدش باز كرد و رفت سراغ زنم . زنم زير آوار درد مي كشيد مرد همچنان داشت كليد و قفل بازي مي كرد بين يك مشت قانون ضد و نقيض گرفتار شدم قانون 51 حقوق شهروندي : هيچ كس تحت هيچ شرايطي و با هيچ مقام و منسبي نبايد و نبايد بي اجازه وارد خانه يعني حريم شخصي مردم شود قانون هفتاد حقوق شهروندي : ازدواج حق طبيعي قانوني انساني هر فرد است قانون نظامي : هر دستور مافوق براي سرباز يونيفورم پوشيده با اولويت تراز هر كار ديگري است يعني جدا كردن آن مرد از همسرم وظيفه من نبود ؟ ناچار صبر كردم هر چند مي دانستم همسرم زير آوار درد مي كشد استخوان دنده اش شكسته بود حتما به آن مرد التماس مي كرد خواهش مي كرد كه آن كار را با او نكند حتما وقتي اول او را ديد از او كمك خواست مرد دامنش را كه بلند كرد و پوست سفيدش را ديد كنترلش را از دست داد هار شد آن طرف را نگاه نمي كردم سعي نمي كردم تصور كنم همسرم چه دردي مي كشد . مركز كنترل اعلام كرد كه يك و نيم ساعت تا غرق شدن شهرتوسط گدازه مانده .همسرم هنوز زنده بود پاهايش را تكان مي داد مي توانم تصور كنم كه چقدر به او التماس و زاري مي كرد دلم مي سوخت حيف يونيفورم به تنم بود وگر نه تكه پاره اش مي كردم يك ساعت به غرق شدن مانده بود آن كثافت همچنان ادامه مي داد و همسرم همچنان عجزولابه مي كرد كمي بعد يك تك لرزه دیوار را به طور كامل روي همسرم خراب كرد و او را له كرد او كنار كشيد و دوباره به پيكر بي جان او چسبيد كنترلم را از دست دادم اول با يك گلوله مغز كثيفش را از توي كله اش پاشاندم بعد خودش را پازلي كردم كه فقط خدا مي تواند آن را حل كند حكم دادگاه نظامي اخراجم از زمين و تبعيدم بود .
نویسنده : جعفر مقدم