loading...
☆βεš†✾☆✾Şτ∂Я☆
جعفر بازدید : 184 چهارشنبه 06 دی 1391 نظرات (1)

 

 

کسی از جنس خیابان

الان درست همان جایی ایستاده ام که او چند وقت پیش ایستاده بود .بالای یک دیوار بلند سنگی .در طی این چهل روز  از هر جا که رد شده ام ردپا یش را دیده ام . مگر چند رد پای آسفالتی لنگه به لنگه در این شهر پیدا می شو د ! ؟فردای آن روز روزنامه ها از قول ناظری نوشتند "کسی خودش را از بالای دیوار سنگی  مسیل به پایین پرت کرد "و با وجود اینکه  مسیل  خشک است ولی هنوز جنازه اش پیدا نشده است .فقط  مقداری آسفالت سیاه و سفید آن پایین روی هم تل شده است . وقتی این خبر را خواندم و فهمیدم که او بی کس و کار و تنها بوده ،با خودم گفتم کارم گرفت،آخر من مرده ریگ خوارم .اسباب و اثاثیه مرده ی بی کس کار را خیلی ارزان می شود خرید و با یک باردست کشیدن رویش و مارک زنی می شود جای جنس دست اول فروخت کار پر درآمدی است .آگهی فروش را  که دیدم به آپارتمانش رفتم سر شب بود در را باز کردم دخمه ی سرد و تاریکی  بود به جز میز کارش و چند تا خرت وپرت بی ارزش دیگر چیزی در آن نبود خیلی پکر شدم پشت میز کارش رفتم غبار صندلی را گرفتم و نشستم ،چراغ مطالعه را روشن کردم دفتر خاطراتش که سینه چاک داده بود زل زد به صورتم . خاکستر و ته سیگارش توی زیرسیگاری روی میز و فنجان نیمه پر چای .چراغ مطالعه را  خاموش کردم آپارتمان را ترک کردم وبه     کافی شاپی که در آنجا چای و بیسکویت می خوردم رفتم .بیسکویت توی دهانم بود و چای را داشتم به لبم نزدیک می کردم که یکهو چند کلمه از نوشته های او پرید توی ذهنم .همین چند کلمه "کسی که نیمی سیاه بود و نیمی سپید "باید دردهای این جوری را نویسنده ها بنویسند . مگر نویسنده ها زبان مردم عادی نیستند . درست است این حرفهای قلبمه به دهان یک مرده ریگ خوار بزرگند .این دو جمله را از دفتر خاطرات او نوشته ام .آخر او نویسنده بود ولی دست از نوشتن شسته بود چرا؛نمی دانم . به آپارتمانش برگشتم و دفتر خاطراتش را ورق زدم سعی می کنم همه ی رویدادهایی را که در این چهل روز برایم پیش آمده یعنی همان رویدادهایی که طی چهل روز برای او پیش آمده بود را بنویسم .فردای آن روز روزنامه ها خودکشی او را تجزیه و تحلیل کردند یکی علت خودکشی را نومیدی فلسفی ناشی از باور تنهایی ابدی انسان دانسته بود یکی دیگر خودکشی او را به دلیل سرکوب کردن نیروهای جنسی  که تبدیل  به  نیروی محرک میل خودآزاری  و مازوخیسم شده بود معرفی کرده بود  یکی دیگر خودکشی او را در نتیجه ی فشار و اظطراب  وحشتناکی  ناشی از عدم  ثبات و نداشتن پشتوانه ی اقتصادی بر شمرده بود .من فکر می کنم به حقیقت نزدیکترم چون او  از همان چیزی  رنج می برد که من سالها با آن دست به گریبان بودم . سعی می کنم همه چیز را بنویسم خاطراتش  را برای اینکه یک روایت سر راست از شان بیرون بکشم مرتب می کنم .                         

"امروز ششمین  روز از  ادیبهشت است مو قع شکفتن درختها وطبیعت . ببینم  سیمان و آسفالت  هم  می شکفند . مدتی است خوابی  را هر شب  می بینم  توی خواب با  پسر جوان زیبایی دوست شده ام  پسری با موهای بور . خیلی ازش خوشم آمده . با هم  داخل شهری  رفتیم که ادعا  می کند من از اهالی آن  هستم  شهری از مرمر درخشان . شهر آسمان خراشهای زیبا .مدرن تر و زیباتر از مدرنترین شهر جهان . چیزی برتر . از تنهایی دارم خل میشوم ذهنم  یک  شخصیت خیالی ساخته و با آن  سرگرمم می کند دیشب در خواب  دوستم فرهاد را دیدم  اسمش  را  گفت .  گفتم  که   خیلی  از اسم فرهاد خوشم می آید . دارم تمام  می شوم  دارم  به آخر می رسم . مثل جوانهای هجده  نوزده ساله  کمرم  قفل  می کند و می کشد  پشت جدار شیشه  دودی  کافی شاپ  که می نشینم  و آبمیوه  می خورم  وقتی خانواده هایی که  به کافی شاپ می آیند   را می بینم  دلم می گیرد  دلم می خواهد یک نفر  روی  این  صندلی  روبرویی  باشد  که  مرا  بفهمد  درست  است  خودم  در  زندگی  این  چیزها  را  نمی خواستم   کدام  زن  تا  به   حال  مردی  را  فهمیده  و شریک  دردها  و بد بختی هایش   شده . دیشب  فرهاد  را دیدم  با هم  قدم می زدیم   می گفت  که دارد  می میرد  سر در نمی آوردم عصبانی  شده بودم  سر  من هوار  کشید  و گفت "تو چرا هیچی  نمی فهمی ؟"گفت :"تو باید  بمیری  من بیام" یک قدم  ازش عقب افتادم گوشه چشمی پشت  سرش  را دیدم چیزی شبیه صورت بود دو رنگ ،سیاه و سفید . ترسیدم . فهمید . عصبانی شد  به طرفم حمله کرد و پنجه هایش را دور  گردنم  حلقه  کرد. داشتم  خفه  می شدم   توانایی  هیچ  واکنشی    را  نداشتم  داد  می زد " بمیر  تو باید  بمیری " بعد از من رد شد  توی  اتاقم  بودیم  خودم را که  روی تختخواب  عرق کرده  بودم  و نفس نفس می زدم  می دیدم . نکند همان  کابوس است  که دوباره سراغم  آمده . پس چرا اینجوری ؟ پیشتر  قیافه اش را نمی دیدم  فقط  پیراهنش  راه راه  سیاه و سفید بود  دو سه ماه  یکبار آن کابوش را می دیدم . یک  چیزی  توی  سرم  بهم می گوید  فرهاد  همان  است . الان  اول  پاییز  است آسمان  بد جوری  می گیرد  دلم  می گیرد   دیشب  داشتم  دیوانه می شدم  این  کا بوس دست  از سرم بر نمی دارد .

دیشب فرهاد  خرخره ام  را گرفته  بود  وداد  میزد "از چی میخای سر در بیاری ؟"خرخره ام را ول کرد  و گفت "ببین "برگشت پشتش  همان چهره ی کابوسهایم  بود  چهره ی یک آدم ؛ ولی یک نوار  سپید  از  فرق سر ، از موهای  فر سفیدش  شروع  شده بود از میان  دو گونه اش  گذشته بود و تا پین  شکمش  ادامه  داشت . دو طرف  نوار  سفید  هم  سیاه بود  از  ترس  داشتم  دیوانه  می شدم می خواستم  داد بزنم  به سینه ام  فشار می آوردم  ولی  صدایی  در نمی آمد  دست  و پایم  لمس  شده  بود  بعد  این  پهلوی  فرهاد  خرخره ام  را چسبید  و تا حد  مرگ  آن را فشار داد تا  باریکترین  روزنه  ی نابودی  پیش  رفتم  دیگر  چیزی یادم  نمی آید. .هر شب  هزار  بار  می میرم  این کا بوس  سایه به سایه  ام می آید  همه  جا  هست  حتی  روزها  تا چشمم را می بندم  جلو  چشمم  سبز می شود  خواب  ندارم  زندگی  نکبت  و لعنتی  خودم  کم  آزار دهنده  بود  این  هم  گوز بالا گوز  شده . از پهلوی سیاه  و سفید  دچار یک  جور ترس  کشنده  و فلج کننده  می شوم ".                                                               

 آن شب  توی  کافی شاپ  پشت  همان  میزی  که من هر  بار  می نشستم ، نشست و چای  خورد . آسمان  گرفته  و سرب اندود بود . مثل  بغضی  که نترکد ، نمی بارید  می سوخت  . دچار  تخیل  شده بود که یک طرف  پل  بوده  که  آن  طرف  پل  دختر  بسیار  زیبایی ، دختری  آرام و لطیف  ، ایستاده  بود نه  از آن خشگلیها یی  که  به درد کاباره  می خورد  این  عین  نوشته ی  خودش  است  بی  اختیار روی  پل  به  طرف  دختر  رفته  بود بعد  احساس  کرده  بود  پل  زیر  پایش  می لغزد   زیر پایش خالی  شده  بود  نگاه  کرده  بود  دیده بود  پل  زیر پایش  از کاغذ  است  از نوشته های  خودش .  بعد  سقوط  کرده  بود . انگشت  هایش  که داغ شد سیگار را در زیر سیگاری  خاموش  کرد و از کافی  شاپ  بیرون رفت . توی پیاده رو  قدم  زد  باد خنکی  می وزید .  بعد  خواست  از  عرض  خیابان رد  شود روی خط  کشی  عابر  رفت  پایش  را که در خیابان  گذاشت  آسفالت  فرو رفت  آسفالت نرم و سیال  بود مثل  قیر  آب شده  .  پایش  توی  آسفالت  فرو رفت  و گیر  کرد . تقلا  کرد که پایش را از  آسفالت در بیاورد  پایش  از کفش  در آمد و کفش  توی  آسفالت جا  ماند  پای  برهنه اش  را جلو تر  گذاشت  پا هایش  انگار  که  در  برف فرو  رود  در آسفالت  فرو می رفت  دیگر نمی توانست پاهایش را تکان دهد  آسفالت  مثل  باتلاق  او را به درون  می کشید  او  کم کم  در آن  فرو  می رفت  تقلا می کرد و فریاد می زد "کمک کمک " پسر بچه ای  و پدرش از کنار او می گذشتند  او دستهایش  را کف  خیابان گذاشته  بود  و خودش  را به بالا  هل  می داد دستهایش هم  درآسفالت  فرو  می رفت  پسر بچه رو  کرد  به  پدرش و گفت :"بابا این آقا  چرا  رفته  تو  خیابان ؟ بابا   کمک یعنی چه ؟" چراغ  سبز شد  ماشینی  بوق  زد  نور  چراغ  ماشین  افتاده  بود  روی  سر و گردن  او  که  هنوز بیرون  بودند  چند  لحظه  بعد  تمام  بدش در آسفالت  فرو  رفت  وبخشی  از خیابان  شد . یک بار توی  یک  خیابان   دستش را  از آسفالت  بیرون  آورد . آسفالت آرام  آرام  ورم کرد شکل  چهار انگشت ،بزرگ و کوچک . بعد انگشت  پنجم  بیرون آمد در همین هنگام خودرویی  به سرعت  از روی دستش گذشت  وآن را شکست . یک بار در یک چهار راه  وقتی چراغ  قرمز بود  سعی  کرد از توی خط  کشی عابر بیرون بیاید یک دختر با مادرش از خط کشی گذشتند چند بچه ی دبستانی هم از روی خط کشی می گذشتند . آن  بخش آسفالت که سپید و سیاه بود بالا آمد آسفالت خط کشی روبروی بچه ها  ورم کرد . او که با کمر خم شده از آسفالت بیرون آمده بود رو به خود روها کمرش را راست کرد یکی از بچه ها نزدیک شد به او دست زد وخندید و گفت : " عروسکو چه قشنگه " در همین حین چراغ سبز شد خودروها بوق می زدند او به سختی قدم بر می داشت انگار چیزی به پایش می چسبید . پایش در آسفالت فرو می رفت و به سختی پایش را از آن بیرون می کشید خودرو ها تند تند بوق می زدند نرسیده به پیاده رو خم شد دستش را در آسفالت فرو کرد و در آن   تکان داد دست سیاهش از نوارهای سفید خط کشی عبور می کرد چیزی  را از  آسفالت  بیرون  کشید . یک  چکمه  بود چکمه  به دست  به پیاده رو  رفت  به پیاده رو  که رسید  نگاهش  در نگاه  یک  دختر  گیر  کرد   دختری  با چشمهای  خاکستری  زلال  و مژه های  بلند  برگشته . آن  لحظه  همه  هستی  اش  پشت  چشمهایش  فشرده  و تلنبار  شده  بود .  گونه هایش  تکانی  خورد  روی همان  صورت  سیاه  و سفید  لبخندی  داشت جوانه  می زد دختر  جیغ  زد  و دوید  او چکمه  را پوشید  با آن  کفشهای  لنگه به لنگه اش  به راه  افتاد  توی  پیاده  رو همه از او فاصله   می گرفتند یک  نوار سفید از فرق سرتا پایین   شکمش  کشیده  شده  بود وکناره   های آن  سیاه  بود  زبروخشن از جنس  آسفالت . این  طور شد  که  به آخر خط  رسید  مدتی  تنها  و افسرده در این  خیابانها  قدم  زد  سرانجام  آن عصر سرد  که چهار افق سرب اندود  شده  بود  و شهر  سوت و کور بود  او خودش را از این  بالا رها کرد.                                                

برچسب ها داستان , روزمرگی ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    بیشتر دوست دارید که چه جور مطلبی بزاریم تو وبلاگ ؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 56
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 76
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 314
  • بازدید ماه : 901
  • بازدید سال : 4,682
  • بازدید کلی : 81,402