loading...
☆βεš†✾☆✾Şτ∂Я☆
atrin بازدید : 163 شنبه 03 فروردین 1392 نظرات (3)

 

آويزان از لاشه ي ماهواره


 از اين بالا مي بينمتان كارهايتان پاكي و ناپاكي  تان .ببين آن يكي بالاي  برج  ايفل  تو  رستوران غذاي  چند صد دلاري مي خورد  آن يكي كوچ   نشين  است  و خمير را  دور سنگ   داغ  شده گلوله مي كند و آن را داخل آتش مي گذارد . آن يكي چوپان است و شير گوسفندانش را با نان و نمك مي خورد آن يكي كه نان دلمه شده مي خورد پابرهنه كيلومتر ها روي رود خانه نمك راه مي رود .  از درياچه نمك با تبر نمك مي كند و مي فروشد به شما. تا بخوريد و آن يكي بخرد و به گوسفندانش بدهدچون زمين آنها كلسيم كمي دارد و آن يكي كنار ميز نهارخوري دراز بو قلمون شكم پر مي خورد اين است عدالت شما و اين كاري كه با من كرده ايد من الان دست و پا بسته از لاشه ماهواره اي به طرف زمين آويزانم چرا ؟ 

ادامه ی داستان در ادامه مطلب...

atrin بازدید : 102 شنبه 03 فروردین 1392 نظرات (0)

بن بست

 دختر که مانتوی بلند مرتبی پوشیده بود به طرف در رفت روی آن شماره ای نوشت و سپس در زد عقب کشید با مداد شماره ی روی در را بالای کاغذ سرشماری نوشت کلاسوری را بغل کرده بود پای راستش را کمی جلوتر گذاشته بود و پاشنه اش را به زمین می سایید بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت :«چرا شقایق دیر کرده بایس تا حالا میومد » کسی به در نیامد  در حالی که کاغذ را توی کلاسور می گذاشت گفت:« یعنی چه؟ مگه میشه تو ده تا خونه هیشکی نباشه ؟!» خنکی سپیده دم هنوز پا بر جا بود صدای چند گنجشک که در همین حوالی لانه داشتند در کوچه پژواک می شد   ادامه ی داستان در ادامه ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

atrin بازدید : 101 چهارشنبه 02 اسفند 1391 نظرات (1)

 

شب سردی بود ….

 

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به

مردمی که میوه میخریدن

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های

میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت

و انعام میگرفت

 

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم

میتونست میوه بخره ببره خونه

رفت نزدیک تر

miladsan30z بازدید : 80 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

داستان عاشقانه ی واقعی

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

من دیرم شده زودی باید برم خونه...

همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

دخترک هراسان و دل نگران بود...

در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

 

miladsan30z بازدید : 124 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)

داستان عاشقانه ی کیارش وساناز


این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:

بقیه در ادامه ی مطلب...

atrin بازدید : 70 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

نخند

 

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را میچیند و به تو می گوید،ارباب..نخند!....به پسرکی که آدامس میفروشد و تو هرگز نمیخری...نخند!....به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه میرود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند...نخند!....به دستان پدرت،به جاروکردن مادرت،به همسایه ای که هرصبح نان سنگک میگیرد،به راننده ی چاق اتوبوس،به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،به راننده ی آژانسی که چرت میزند،به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،به مردی که روی چهارپایه میرود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،به مسافری که سوار تاکسی میشود و بلند سلام میگوید،به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،به مردی که دربانک از تو میخواهد برایش برگه ای پرکنی….نخند...نخند که دنیا ارزشش رانداردکه تو به کوچکترین رفتارهای نابجای آدم ها بخندی..!!!که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند..!!!آدم هایی که هرکدام برای خود و خانواده ای همه چیز و همه کسند..!!!آدمهایی که به خاطر روزیشان جان میکنند،بارمی برند،بی خوابی میکشند،کهنه میپوشند،جار میزنند،سرما و گرما میکشند،و آری گاهی اوقات خجالت هم میکشند...!!!(به خودمان قول دهیم که به آنها نخندیم.....)

 

منبع:

http://gharibe64sms.blogfa.com/post/161

miladsan30z بازدید : 69 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

داستان زیبای رویا وحامد

اسم من رویاست و تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم من وقتی که وارد دانشگاه شدم خیلی خوشحال بودم چون نتیجه زحمات یکساله ام رو گرفته بودم و اینکه دوستمم همون دانشگاه و همون رشته خودم قبول شده بود وقتی که وارد کلاس شدم با دوستم پسرایی رو که به کلاس میومدن با چشم برانداز میکردیم من خیلی خجالت میکشیدم چون تا حالا همچین کاری رو نکرده بودم تو کلاسمون پسری بود که من نمیشناختم ولی دخترای دیگه میگفتن پدرش خیلی پولداره و واسه همین دخترای زیادی میخواستن باهاش دوس بشن چون واقعا چیزی کم نداشت چه از لحاظ قیافه چه از لحاظ ثروت حامد خیلی پسر

 

 

بقیه درادامه ی مطلب....

 

جعفر بازدید : 185 چهارشنبه 06 دی 1391 نظرات (1)

کسی از جنس خیابان

 

 

الان درست همان جایی ایستاده ام که او چند وقت پیش ایستاده بود . بالای یک دیوار بلند سنگی .در طی این چهل روز  از هر جا که رد شده ام  ردپایش   .....

 

 

 

 

 

برای مشاهده ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب بروید

miladsan30z بازدید : 82 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (3)

پایان داستان غم انگیز یک عشق اینترنتی!

به نام خدا


افسوس که فریب چرب زبانی هایش را خوردم و خودم را سیاه بخت و بیچاره کردم.

ژاله 23 سال سن دارد و توسط ماموران انتظامی شهرستان مرزی تایباد همراه پسری جوان به اتهام رابطه نامشروع و فرار از خانه هنگام خروج از کشور دستگیر شده است.

 

 

ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب...


miladsan30z بازدید : 64 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (1)

بیان عشق واقعی

به نام خدا

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسی ؛ آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند ؛ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند .شماری دیگر هم گفتند:”با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست ؛ و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند ؛ داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که:((عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود)).قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.

این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود!!

miladsan30z بازدید : 89 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (2)

پندآموز

 

به نام خدا

 

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

بقیه درادامه ی مطلب.....

 

miladsan30z بازدید : 82 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (0)

جواب خیانت

به نام خدا


     دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به ارژانتین منتقل شد

پس از دوماه نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت میکند به این مضمون:

لورای عزیز متاسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم

 وباید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کردم ومیدانم که نه تو ونه من شایسته

 این وضع نیستیم من را ببخش وعکسی را که برای تو فرستاده ام برای من پس بفرست.

 با عشق روبرت.

دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد از همه همکاران خود ودوستانش میخواهد که

 عکسی از نامزد/ برادر/ پسر عمو/پسردایی... خودشان به او قرض بدهند

 وهمه ی ان عکس هارا که کلی بودند با عکس روبرت نامزد بی وفایش را

 در یک پاکت گذاشته وهمراه با یاد داشتی برایش پست میکند به این مضمون:

 روبرت عزیز مرا ببخش چون هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم

 لطفا عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن وبقیه را به من برگردان.

 

miladsan30z بازدید : 69 شنبه 02 دی 1391 نظرات (0)

پسرگمنام ودخترپادشاه

 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟

miladsan30z بازدید : 88 شنبه 02 دی 1391 نظرات (0)

عشق واقعی

به نام خدا

 

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می

کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر

می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز

داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در

بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش

همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او

منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود 

که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام

پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به

احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت

که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود

به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته

گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی

به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش

پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و

پسر را برای همیشه ترک کرده بود .

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که

ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند

بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر

برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین

نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر

همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست

دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر

می فهمید که او عاشق واقعی است.

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    بیشتر دوست دارید که چه جور مطلبی بزاریم تو وبلاگ ؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 56
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 68
  • باردید دیروز : 76
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 340
  • بازدید ماه : 927
  • بازدید سال : 4,708
  • بازدید کلی : 81,428